ققنوس

ساخت وبلاگ
تونمیتوانی قلب کسی را نشانه روی و آنگاه انتظار بخشش داشته باشی. عذرخواهی، احمقانه ترین جمله ای ست که در کلام میشناسم. به خصوص وقتی کسی نداند چرا عذرخواهی میکند. ازسرچیست؟ رفع تکلیف؟ کدام تکلیف؟ اصلاچه اهمیتی دارد این حرفها؟ برای من آن هم دراین شرایط. درواقع به تنهاچیزی که فکر نمیکنم ناراحت شدن یانشدن است.به پدر فکر میکنم. فقط به چشم های روشن پدرم واشک هایی که دراوج درد به خاطرما میریخت فکر میکنم. هنوز شوکه هستم. درحال حاضر حرف هیچکس وهیچ چیز برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. خسته ام. به شدت خسته ام و حوصله ی حتی کلامی حرف زدن باهیچکس ندارم. بابا برمیگردد؟ اگر این همه معجزه شده که بماند، برمیگردد؟ به خانه که رسیدیم تخت مامان وبابارا جمع کردم.نمیخواستم مامان لباس های بابا را روی تخت ببیند وجای خالی وبویش را حس کند...سرنگی زیر تخت افتاده بود.آن راهم برداشتم وانداختم دور. مثل وسواسی ها شده ام..دلم میخواست اتاق مامان مرتب باشد.همه چیز را خیلی سریع مرتب کردم.تخت وملافه هایش که از صبح دست نخورده بودند...لباس خوابش که گوشه تخت افتاده بود...بااین حال مامان پایش که به خانه رسیدبغضش ترکید...مامان راهر ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : ohki simine forest,ohki meaning,ohki co,ltd, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 60 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:06

چقدر خسته ام... برعکس دیشب که تا خودصبح بیداربودم وبه مادرم نگاه میکردم واوبه من نگاه میکرد، امشب آنقدر خسته ام که حتی عصر سرکلاس با آرمان وقتی یک تمرین برای حل کردن به اودادم سرم روی شانه ام افتاد.. چرت میزدم...درعرض دوسه دقیقه...ازصبح زود تاهمین حالا درگیربودم.. تاظهر کارهای بیمه وبیمارستان ودوندگی هایش، بعدازظهر ملاقات بابا ،بلافاصله بعدازآن کلاس آرمان وبعدازکلاس روی تخت روزبه پخش شدم اما مادر دلش هوای شاه چراغ رفتن کرده بود باهربدبختی بود کشان کشان بامادروروزبه به شاه چراغ رفتیم وبرگشتیم. چه اتفاق ها که آنجا نیفتاد! اصلا توان نوشتن ندارم وگرنه امروز به اندازه ی چندین هفته اتفاق بارید...لابه لایش باران هم چند قطره بارید. حالا به خانه رسیده ام ومثل دیشب سردرد مزخرفی رهایم نمیکند.انارام من، ببخش اما نمیتوانم بنویسم. خسته ام.. بیش ازحدخسته ام. ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 67 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

احساس میکنم درحال انفجارم. خالی های وجودم پرشده اند. درعرض همین سه چهار روز. چرا همه فقط چشمشان به من است؟چرا همه چیز گردن من است؟ روزبه اصلا انگار وجود ندارد. دریغ از ذره ای مسوولیت... چقدر خسته ام... صبح ناهار را آماده کردم. یک چشمم به غذابود وچشم دیگرم به مقاله ای که باید برای امتحان میخواندم. مامان بیمارستان بود. دیروز تمام کارهای بیمه و بیمارستان را به تنهایی انجام دادم. ازنفس افتاده بودم. رمقی برایم نمانده بود. بعد ازبیمه به خانه رسیدم وفقط از فرط خستگی ودوندگی وقت کردم دوش بگیرم وباز برگردم به آن بیمارستان...همه آمدند جز دوستانم!حتی حالم را نپرسیدند. اصلا نمیدانند زنده ام یانه. چقدر بی معرفت! آنقدر که حتی مادر تعجب کرد وگفت چرا هیچکدام از دوستانت رانمیبینم؟ چه باید میگفتم؟ از کدامشان باید میگفتم؟ از امینه؟ که فقط روزهای سخت وبی قراری اش یادش به من می افتد و درخواست گوش مفت میکند؟ از همسر دروغگوی فریبکارش که پول پدرم را خورد و به روی مبارکش هم نمی آورد ؟ از ناهید که حتی نمیپرسد زنده ام یانه! بازهم به مریم ومروک روزی یک بارحالم رامیپرسند.ای خدا...چقدر خسته ام...شب ها مثل جنازه بیه ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : روزسوم,روز سوم محرم,روزسوم پاشایی, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 58 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

حالا روی تختی خوابیده که چهار روز پیش روی آن به خود میپیچید و به مادرمیگفت مواظب بچه هاباش!حالا ازبیمارستانی خلاص شده که چهار روز پیش، آن خانم دکتر جوان ازاتاق عمل بیرون آمد وچشم درچشم مادرم گفت بیمارتان دوبار باشوک برگشته است ، امیدوار نباشید بماند...تمام تنم شکل فریاد است. شکل بغض... پدر برایم تعریف میکند از لحظه ی رفتنش.ازآخرین جمله ای که شنیده:"وای بچه ها داره میره...وای بچه ها رفت ...وبرای لحظه ای قلبش می ایستد...میگوید تاریکی مطلق بوده وبعد از آن تنهاچیزی که به خاطر دارد یک صدای وحشتناک است که احتمالاصدای دستگاه شوک بوده...بعد دوباره تاریکی مطلق وبعد صدای دکتر که گفته دستگاه تنفس را قطع کنید. کافیست.وبعد ادامه ی عمل...عملی که به اجباربا بی حسی انجام شده و پدر درد را درهرلحظه باتمام وجودش حس کرده. قلبم تیرمیکشد از یادآوری اش... چقدر سخت بود...چقدر سخت گذشت... چقدر تنهابودم...روزها خم به ابرو نمی آوردم و شب ها تمام بالشم از اشک خیس میشد.حس میکنم چندین سال طول کشیده است. واین خستگی عمیق که درتنم جولان میدهد...هنوز باورم نمیشود چنین اتفاقی افتاده. پدر روی تخت خوابیده است و من نگاهش م ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : به نام پدر,به نام پدر پسر روح القدس به انگلیسی,به نام پدر فیلم کامل, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 69 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

آرامش بعدازطوفان، آرامش عمیقیست. عمیق وکمی ترسناک. ترس ازدست دادن. ترس شروع دوباره ی طوفان. شب ها سرم به بالش که میرسد ازفرط خستگی، تاده بشمارم خوابم برده است.عجیب خسته ام...دردکهنه ی پای راستم برگشته است. اما زیاد فرصت نمیکنم به آن فکر کنم. شب ها پایم را که زیر پتو صاف میکنم تازه میفهمم چقدر دردناک است. اما قبل ازآنکه دردش راحس کنم خوابم میبرد. هرروز پشت سرهم از عصرتا شب مهمان می آید ومیرود. یخچال پرشده از شیرینی و آبمیوه وکمپوت و...دریخچال به زور بسته میشود. خیلی خسته ام. ودلگیر. از ناهید به خصوص. باورنمیکردم حتی یک تلفن به من نزند. برایم قابل قبول نیست. اگر درهرشرایطی بودم و چنین اتفاقی برای او افتاده بود محال بود رهایش کنم.محال بود نبینمش. مروک حداقل مرا شبی ازخانه بیرون کشید. کوتاه. آنقدر حرف زد وچرت وپرت گفت که حالم عوض شد. اما ناهید...آدم اگر از صمیمی ترین رفیقش کمترین انتظار ممکن رانداشته باشد ، ... بگذریم. صبح پدرمیگفت غصه نخورباباجان. گفتم غصه نمیخورم. فقط آدم ها را یکی یکی درخود تمام میکنم. هرچه عزیزترباشند سخت تر است. اهل گلایه نیستم. به نظرم بعضی چیزها رانباید گفت. فقط بای ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : دراین زمانه رفیقی که خالی ازخلل است, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 83 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

دلم میخواست ازخانه به قصد دیگری بیرون بیایم. قصدی جز رفتن به بیمارستان ومتعلقاتش.خسته بودم. خیلی خسته. پراز فشار عصبی. دلم بام میخواهد. اما تنها. حوصله ی هیچکدام ازین نارفیقان راندارم. البته مروک راهنوز دوست دارم. مریم را هم. کاش نفس اینجابود. ازخانه بیرون آمدم. هوا عجیب کیفورم کرد.آنقدر که دلم میخواست بامترو نروم. دلم میخواست ریه هایم پرشور ازاین هوا...چه بوی خوبی...بوی خاک نم خورده. مقصد سینماسعدی ست. کاموا درمانی :) کلاف های کاموا حتما حالم را جامی آورند. بهتر ازاین نارفیقانند. کاش میتوانستم فقط روی یک نفرشان حساب دوستی بازکنم. فقط یکی. اما به من ثابت شد که نمیشود. منفعتشان به خطرکه بیفتد، آرامششان، رهایت میکنند. به بهانه ی مزاحم نشدن رهایت میکنند. اما میترسند. بله میترسند مرا ببینند و بلدنباشند حالم را عوض کنند. درحالی که من حالم خوب است. میترسند با آدمها درشرایط بحرانی روبه روشوند. مثل من. زمانی که پدرم روی تخت افتاده بود ومیترسیدم وارد اتاق شوم. میترسیدم پدرم حرفی بزند که بوی وصیت میدهد اما نمیتوانستم نروم. رفتم و پدر مرابوسید ووصیت کرد. اما ترس نداشت. خودم رانگه داشتم. گریه نکرد ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 75 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:04

کافه شعررا چندروزدیگر افتتاح میکنیم. کمی خوشحالم وبسیار خسته. امروز چند کلاف کامواخریدم. حس نابی بود. حالم رابهترکرد. صبح هم به بیمارستان رفته بودم تاجواب آزمایشهای پدر رابگیرم.مژده رادیدم. درآزمایشگاه. باورم نمیشد برای خودش خانومی شده بود. آن هم دربیمارستان قلب کوثر. خوشحال شدم. بعد، آنقدر هوا خوب بود که تصمیم گرفتم پیاده به خانه بازگردم. ازهمان کوچه باغی زیبای دوست داشتنی خیابان قصرالدشت. همان که برای اولین بار باموسیو درآن پیاده راه رفتیم. خیلی دلم میخواست دراین کوچه پیاده راه روم واین راهمان موقع هم به موسیوگفتم. یادش بخیر. چقدر همه چیز عوض شده. نزدیک به یک سال ازآن زمان میگذرد. چقدر زودگذشت. باورم نمیشود که یک سال است که...زمان،عجیب میگذرد. امروز که تنهابودم، ماشینی به سرعت وبافاصله ی کمی ازکنارم رد شد. چندپسر جوان سرشان راازپنجره ماشین بیرون آوردند وخندیدند. راستش کمی زهرمارم شد تنها قدم زدن آن هم درآن هوا. اما اهمیتی نداشت.آنقدر ازین اتفاق ها می افتد که آدم عادت میکند. من هم حتما عاوت کرده ام، که نترسیدم. بگذریم:) آدم جالبی شده ام. ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : p(a b),p(a or b),p(b a), نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 57 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:04

نوشته های این چند روز را یکی یکی برمیگردانم. شاید دیگر برایم مهم نیست که خوانده شوند یانه. زمان نوشتنشان دلم نمیخواست کسی بخواند.اما حالا اهمیتی ندارد. حساسیتم هنوز سرجایش نشسته. زودرنج شده ام. هنوز خسته ام. فرصت خوابیدن ندارم. همچنان مهمانان می آیند ومی روند. ذهنم شلوغ شده است. حوصله ی خیلی هایشان راندارم. چرت وپرت هایشان را. خاله کیک پخته  وآورده است. برای بابا. ومن نمیخورم. عاشق کیک های خاله هستم. شاید خودم هم به زودی درست کنم. به توگفته بودم عاشق شیرینی هستم؟ انگار ویار شیرینی دارم. بااین همه اما این روزها زیاد شیرینی هم نمیخورم. بااینکه چند قوطی شیرینی جلویم نشسته اند وبه من چشمک میزنند. دلم میخواهد ببافم. آنقدر ببافم که تمام شوند تمام کلافهای دنیا. این کاموای جدیدم رادوست دارم. همان رنگ دلخواه خودم است که هیچ گاه ناهید نگذاشت بخرم. اما این بار تنها رفتم وخریدمش. آخ چه کیفی داد. هفته ی پیش بود. دقیقا هفته ی پیش همین ساعت بود که پشت دراتاق عمل درخود چین شده بودم. مامان امروز گل نرگس خرید...نمیدانی چه شوری درمن غوغامیکند...دلم برای نفس تنگ شده. ونمیدانم این چندمین باراست که این رامی ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : ودیگر هیچ,ودیگر هیچ نبود,دانلود فیلم ودیگر هیچ, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 57 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:04